خادم الرضا(ع)

ان شاالله که همیشه پیرو خط ولایت فقیه ,زمینه ساز ظهور حضرت حجت(عج) باشیم و شهادت نصیبمان شود

خادم الرضا(ع)

ان شاالله که همیشه پیرو خط ولایت فقیه ,زمینه ساز ظهور حضرت حجت(عج) باشیم و شهادت نصیبمان شود

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

وصیت نامه شهید عالی

دوشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۲۴ ق.ظ

شهید عالی این اسوه بزرگ مردانگی سیستان بعنوان شهید شاخص ملی وشهیدشاخص بسیج دانش آموزی کشورلقب گرفته است لازم دیدیم تا فرازی از وصیت نامه ایشان را منتشر نمائیم ، امیداست بتوانیم راه شهدای بزرگوار را ادامه دهیم…

IMG_4259

شهادت دست خداست/شما می خواهید من جبهه نروم

او را به مناجاتهای سوزناکش میشناسند؛ مناجات هایی که توانست به واسطه ی آنها اذن دخول به بارگاه کبریایی حضرت حق را پیدا کند و در برابر دیدگانش، پرده از اسراری بردارند که در تصوّرِ اهل دنیا هم نمی گنجد.

آنچه می آید، کف دستی از اقیانوس بیکرانِ وجودِ شیربچه ی زابلستان، سردار شهید «حسینعلی عالی»، فرمانده محور اطلاعات لشکر «۴۱ ثارالله(ع)» کرمان است.

نسأل الله منازل الشهداء

تولد: ۱۳۴۶، روستای جهانگیر، شهرستان زابل

شهادت: عملیات «کربلای ۵»

خاطره ای از سردار شهید حسینعلی عالی

سرلشکرقاسم سلیمانی : نوجوان شجاع زابلی بر روی سیم خاردارها خوابید

شب عملیات کربلای ۵ وقتی وارد آب شدیم ماه کاملا بالا بود .

به سمت خاکریز عراقیها حرکت کردیم . حاج قاسم (سردار سلیمانی ) با دوربین دید در شب بچه ها را نگاه می کرد می گفت : « دلهره عجیبی پیدا کردم , چون آسمان مهتابی بود و من از شروع کار تا نزدیک دشمن شما را می دیدم و مرتب متوسل به حضرت زهرا (س ) می شدم که عملیات لو نرود. »

ما وسط های آب بودیم که دشمن دو تا خمپاره ایذایی شلیک کرد. بچه ها مشغول ذکر و پیشروی بودند . به پشت موانع که رسیدیم با ۱۰۰متر سیم خاردار فرشی مواجه شدیم .

به تخریب چی گفتم سیم ها را بچین , با اولین چیدن , منور هشدار دهنده را شلیک کردند.

وقت بسیار تنگ بود در این میان شهید « حسین عالی » نوجوان شجاع زابلی بر روی سیم خاردارها خوابید و بچه ها از روی او عبور کردند و خط دشمن را شکستند.

حسینعلی عالی در همانجا به شهادت رسید          

                         برای دیدن فایل تصویری بر روی تصویرشهید کلیک کنید

 شهید-عالی1

گفتم: «دیگر جبهه رفتن بس است. تو که می گفتی ، می خواهی پزشک یا دندانپزشک بشوی؛ پس بیا همین جا و درست را بخوان.»

گفت: «درس هم به موقعش. حالا جبهه به ما نیاز دارد و دین و شرف ما مورد هجوم دشمن قرار گرفته. حالا وقتش نیست که من فقط درس بخوانم. إنشاءالله وقتی جنگ تمام شد، می آیم و با خیال راحت درس می خوانم.»

گفتم: «آخه مردم میگویند شما برای فرار از درس خواندن به جبهه می روید.»

خیلی خونسرد گفت: «برای من اصلاً مهم نیست. بگذار هرچی می خواهند، بگویند. وقتی امام می گویند بروید جبهه، وظیفه است که برویم. دستور ولی فقیه این است. انسان نباید کلاه شرعی درست کند و به بهانه ی تحصیل، جان خودش را حفظ کند.»

سال ۶۴، وقتی از جبهه آمد که در سال چهارم تجربی ثبت نام کند، خوشحال شدیم. گمان کردیم می ماند و به جبهه نمی رود، اما در کمال تعجب دیدیم که دوباره به جبهه رفت. نیمه ی دوم فروردین برگشت تا برای امتحانهای نهایی خرداد و کنکور آماده شود. امتحانها را که داد، دوباره رفت. وقتی کارنامه ی سازمان سنجش آمد، خیلی تعجب کردم؛ همه ی نمراتش بدون استثنا رضایت بخش بودند.

پس از عملیات، برای مدتی به مرخصی آمده بود. همه خوابیده بودند و فقط حسین و چندتا از بچه های کوچک بیدار بودند. در زدند. وقتی در را باز کردیم، دو زن افغانی را دیدیم که برای گرفتن کمک آمدهاند.

حسین آنها را به خانه دعوت کرد و با عزت و احترام ازشان پذیرایی کرد. از مشکلاتشان پرسید و همه ی چیزهایی را که لازم داشتند، حتی خیلی بیشتر از توقعشان در اختیارشان گذاشت. بعد آنها را تا چند قدم بیرون از خانه بدرقه کرد.

خبر دادند که حسین زخمی شده و در بیمارستان «بوعلی» تهران بستری است. خودم را به بیمارستان رساندم. شماره ی اتاقش را گرفتم و رفتم سراغش. توی اتاقش نبود. خیلی نگران شدم. در راهرو با عجله می دویدم تا از مسئول بخش جریان را بپرسم که ناگهان صدای آشنایی مرا به خود آورد. صدای حسین بود. برگشتم. مردی در برابرم ایستاده بود که تمام صورتش سوخته بود و عینک به چشم داشت. اول نشناختمش، ولی وقتی نگاهم به پیشانی اش افتاد، شناختمش. حسین آرام و خونسرد در راهرو قدم میزد. پرسیدم: «چی شده که شیمیایی شدی؟»

گفت: «هیچی. هواپیماهای عراقی بمبباران شیمیایی کردند.»

ولی دوستانش می گفتند که او برای نجات همسنگرانش خود را به منطقه ی شیمیایی رسانده و هنگام نجاتِ آسیب دیدگان، مجروح شده است.

وقتی به زابل آمد، بدنش را به ما نشان نداد. با اصرار ما فقط مُچ دستش را نشان داد و گفت: «همین است دیگر… چیزی نیست، خوب می شود.»

یک روز وقتی خواب بود، بی آنکه بفهمد، پیراهنش را بالا زدیم و دیدیم کمر و شانههایش طوری سوخته اند که برای ما قابل تحمّل نیست؛ ولی او هیچوقت ابراز ناراحتی و شکایت نمی کرد.

چشمهایم شیمیایی شده بودند و دیدم را از دست داده بودم. به بیمارستان اعزام شدم. در بیمارستان صدایی آشنا به گوشم رسید. شک کردم صدایی که شنیدم صدای حسین بود یا نه. با صدای بلند گفتم: «حسین آقا! شما هستی؟»

جواب داد: «بله!»

با خوشحالی همدیگر را در آغوش کشیدیم. جایی را نمی دیدم، ولی احساس میکردم در سالن بزرگی بستری هستم. مجروحان زیادی در آنجا بودند. حسین جراحاتش سنگین تر بود، اما به من روحیه می داد. در بیمارستان به ما پیشنهاد کردند برای ادامه ی معالجه به خارج از کشور اعزام شویم، ولی حسین نپذیرفت. پس از بازگشت از سفر اتریش، وقتی در عملیات «کربلای ۱» شرکت کردم، دوباره او را دیدم. او و بیشتر برادرانی که در عملیات «والفجر ۸» شرکت کرده بودند، با عینک دودی آمده بودند و چهره هایشان سیاه شده بود. حسین نیز با اینکه جراحاتش بیشتر از من بود، به عملیات آمده بود.

عراقیها یکی از دوستان حسین به نام «مسعود» را به اسارت گرفتند. حسین این موضوع را نمی دانست و برای مسعود دلتنگ شده بود. یک شب به حضرت زهرا(س) متوسل شد تا با عنایت حضرت خبری از مسعود پیدا کند. همان شب در خواب دیده بود که حضرت زهرا(س) میفرمایند: «ناراحت نباش و غصّه نخور. دوست شما سالم است، اما فعلاً در دست عراقیها اسیر است.»

در زابل درجه ی حرارت هوا در فصل تابستان بسیار بالاست. همسایهای تهیدست داشتیم که در خانه شان یخچال نداشتند. حسین هر صبح کاسه های یخ را از توی یخچال برمی داشت و برای آنها میبرد.

وقتی برای نماز صبح برمی خاست، طوری که آنها نفهمند، کاسه ها را روی دیوار می گذاشت تا آب شوند و آنها با آب سرد وضو بگیرند. همسایه میگفت: «ما بعدها فهمیدیم که کار حسین است.»

در دوره ی آموزش نظامی بسیج به سر می برد. کتابها، وسایل و لباسهایش را با خودش به خوابگاه برده بود تا هم درس بخواند و هم آموزش ببیند. در این مدت از خانوادهاش کمک مالی نخواست و همین بود که ما گمان می کردیم او با همان حقوق کمِ بسیج، اموراتش را می گذراند؛ اما پس از شهادتش فهمیدیم که بخشی از همان حقوق ناچیز را هم به دوستش می داده تا کمک خرجِ تحصیل او باشد. حتی یک بار که کاپشن نو خریده بود، آنرا به یکی از دوستانش هدیه کرد و تا حدود دو سال، یعنی به اندازه ی عمر یک کاپشن، از خانواده پول خرید کاپشن نخواست.

شهید «بشارتی» تعریف میکرد، با حسین برای شناسایی رفتیم. وقت نماز شد. اول برادر عالی نماز را با صوتی حزین و دلی شکسته خواند. بعد به نگهبانی ایستاد و من نماز خواندم. در قنوت از خدا خواستم که یقینم را زیاد کند. پس از نماز دیدم حسین می خندد. بهم گفت: «میخواهی یقینت زیاد بشود؟»

با تعجب گفتم: «بله! اما تو از کجا فهمیدی؟»

خندید و گفت: «چه قدر؟»

گفتم: «زیاد.»

گفت: «گوشت رو بگذار روی زمین و گوش کن.»

همان کار را کردم. شنیدم که زمین با من حرف می زند، نصیحتم میکند و می گوید: «مرتضی! نترس. عالم عبث نیست و کار شما بیهوده نیست. من و تو هر دو عبد خداییم، اما در دو لباس و دو شکل. سعی کن با رفتار ناپسندت خدا را ناراضی نکنی و…»

زمین مُدام برایم حرف میزد. سپس حسین لبخندی زد و گفت: «مرتضی! یقینت زیاد شد؟»

وقتی مجروح شد، فکر کردیم دیگر به جبهه برنمی گردد. بهش گفتیم: «تو دیگر زخمی شدهای و وظیفه ی خودت را ادا کردهای؛ اینجا بمان. اینجا هم کار هست. باید در پشت جبهه و در سنگر تحصیل مبارزه کنی.»

فقط می خندید و گاهی می گفت: «توی جبهه آدم می تواند به جایی برسد که با زمین صحبت کند، با باد صحبت کند و از آنها جواب بشنود، آنوقت شما می خواهید من به جبهه نروم؟!»

شب عملیات «کربلای ۵»، حدود یک ساعت پیش از عملیات، حسین را دیدم که روحیه ی خاصی پیدا کرده بود. با بیشتر دوستان خداحافظی کرد و وقتی در آخر به من رسید، گفت: «من در این عملیات شهید میشوم.»

گفتم: «شوخی می کنی… ما باهم هستیم، هرجا برویم. من هم با تو همراهم. اگر قرار باشد برویم، با هم میرویم.»

گفت:« اینطور که تو فکر می کنی، نیست. شهادت شرایطی میخواهد و مقدماتی دارد. اینطوری نیست که هرکس وارد عملیات شد، شهید بشود. من به یقین رسیدهام و میدانم از این عملیات برنمی گردم.»

گفتم: «اما من با تو خداحافظی نمی کنم.»

گفت: «خداحافظی نمی کنی؟ همین؟»

گفتم: «نه!»

با دلخوری رفت و با بقیه ی بچه ها خداحافظی کرد. آن شب وارد آبهای شلمچه شدیم. باید سه کیلومتر می رفتیم تا به آبهای دشمن برسیم. گفت: «ناصر! تو هنوز با من خداحافظی نکردهای. بعداً پشیمان میشوی.»

گفتم: «تو که از همه چیز خبر نداری، چرا چنین حرفی میزنی؟! شهادت دست خداست.»

گفت: «مسأله از نظر من تمام شده است و مطمئنم که در این عملیات به شهادت میرسم. بهتر است بیایی و با من خداحافظی کنی.»

گفتم: «حالا که اینقدر اصرار میکنی، باشد؛ اما باید دست من را هم بگیری و با خودت ببری.»

گفت: «هنوز وقتش نرسیده. تو باید بمانی؛ هنوز خیلی کار داری.»

گفتم: «به هر جهت وقتی رفتی، فکر ما هم باش.»

گفت: «حالا ببینم خدا چی میخواهد…»

و بعد وارد آبهای محدودهی دشمن شد. با فاصلهی زیادی از هم حرکت میکردیم. او در ابتدای محور حرکت میکرد. حاج «قاسم سلیمانی» دستور داده بود با فاصله از هم حرکت کنیم تا اگر در بین راه مشکلی پیش آمد، یا عملیات لو رفت، بچه ها کمتر دچار مشکل شوند. همینطور دستور داده بود که هرکدام از برادران محور به شهادت رسیدند، ما به راهمان ادامه بدهیم.

نرسیده به سیم خاردار دشمن احساس کردم که تشکیلات هدایتگری ندارد. گردان را به سیم خاردار دوم و سوم رساندم، بچه ها را به گروه ملحق کردم و خودم را هرطور که بود، به خاکریز دشمن رساندم. احساس کردم جای حسین خالی است. بچه ها را از خاکریز هدایت کردم و با صدای «الله اکبر»، عملیات و پیشروی نیروها شروع شد. هوا هنوز تاریک بود. هرچه نگاه کردم، حسین را ندیدم.

پس از یک ساعت با قایق های خودی به عقب برگشتم. از شدت خستگی به خواب رفتم. وقتی بیدار شدم، سراغ حسین را گرفتم. بچه ها گفتند، حسین هنگام عبور از یکی از سیم خاردارها به شهادت رسیده است.

یادداشتهای شهید

«…برای آنها (شهدا) می گویم، اما سنگلاخها و کوهها و درهها و بوته ها و علفزارها صدایم را به گوش آنها نمی رسانند. اگرچه همیشه عشق به وصال آنها دارم، ولی رسیدن و دیدن آنها بدون رضایت خداوند مرا رضا نمی کند و من در انتظار چنین لحظه ای هستم؛ چون می گویند:« دیدن صورت مؤمن، حسنه میآورد.»

همواره آنها را می خواهم و هنگامی که آنها را ببینم، همچون تشنهای هستم که در کویر خشک زندگی جرعهای آب پیدا کرده است و من آنها را دوست داشتم و برای آنها می سوزم.

خانوادهام، دوستان شهیدم! اینها که همچون گُل بودند و ما خار آنها بودیم.»

«خدایا! من عاصی روسیاه اگر در جبهه، خانه ات را نمی بینم که زیارت کنم، می خواهم که خودت را با وصالت زیارت کنم و به جای غسل کردن با آب، در خون خودم شنا نمایم. می خواهم با ریختن خونم که همان غسل است، گناهانم را پاک نمایی و به جای قربانی دادن، خودم را قربانی تو کنم؛ شاید مورد رضایت تو افتد و مرا نیز ببخشایی و این حج را نیز قبول کنی.»

«خداوندا! میخواهم که همچون شهدا مردانه به راه آنها قدم بردارم و تا آخرین قطره ی خون، راه آنها را ادامه بدهم. میخواهم همچون دوستانم به سوسوی آن ستارهای که نور امید به من بخشیده، پر بکشم.»

«خداوندا! در این دوران، انسانها چگونه فکر میکنند، چه میبینند و چه میکنند؟ آیا کسانی که در پشت میزهای ریاست و مقامهای دنیوی، خود را میبینند، این فکر را نمیکنند که قبل از آنها کسانی دیگر بودهاند که اینها جانشین آنها شدهاند و آیا فکر نمیکنند که روزی خواهند مُرد؟…

ای انسان! هرچه وظایف (پُست و مسئولیت) داشته باشی، هیچکس در روز آخر و در ساعت گذاشتن در لحد، به درد تو نمی خورد؛ پس به خود آی که آنچه در روز محشر و در شب اول قبر به سراغت می آید، اعمال خودت می باشد که در این دنیا داشتهای.»

«خداوندا! من نه بهشت میخواهم، نه شهادت. من ولایت میخواهم؛ ولایت مولا علی(ع). مرا به ولایت مولا علی بمیران و آن جناب را در شب اول قبر به فریاد من برسان.»

«خداوندا! اگر ره گُم کردهام، رهنما می جویم. اگر در این دنیا نتوانستم دوست و آشنا و همقلب پیدا کنم، تو را می جویم؛ زیرا میدانم که تمامی این دوستیهای دنیا فقط و فقط چند صباحی بیشتر نیست و آنچه باقی می ماند، دوستی با تو است.

آنچه برای انسان باقی میماند، نامی نیکو است و آنچه به درد میخورد، توشه و هزینه ی سفری است که منِ عاصی تاکنون آن را از دست دادهام؛ با اعمال خود که اکنون درک کردهام که برای سرانجام کارم به درد نمی خورد؛ زیرا ممکن است (حتماً) رضایت غیر از تو نیز در آن دخالت داشته باشد و این کارها بهجز ریا چیزی نبوده است.

خداوندا! من آن سائلِ کاهلِ افتاده در درگاه گناهکار و پریشان خاطر و مضطرم؛ ببخشا خطاهایم. اگر نبخشی جرم و خطاهایم را، دگر جایی ندارم جز درگاه رحمتت.»

«خدایا! ما را از دوستان حسین(ع) قرار ده تا در آخرت از کسانی باشیم که خون حسین(ع) را یاری نمودهاند و در راهی که حسین علیه السّلام شهید شده است، کشته شده باشند.»

وقتی مجروح شد، فکر کردیم دیگر به جبهه برنمیگردد. بهش گفتیم: «تو دیگر زخمی شدهای و وظیفه ی خودت را ادا کردهای؛ اینجا بمان. اینجا هم کار هست. باید در پشت جبهه و در سنگر تحصیل مبارزه کنی.»

فقط میخندید و گاهی میگفت: «توی جبهه آدم میتواند به جایی برسد که با زمین صحبت کند، با باد صحبت کند و از آنها جواب بشنود، آنوقت شما میخواهید من به جبهه نروم؟!»

گفت: «من در این عملیات شهید میشوم.»

گفتم: «شوخی میکنی… ما باهم هستیم، هرجا برویم. من هم با تو همراهم. اگر قرار باشد برویم، با هم میرویم.»

گفت:« اینطور که تو فکر میکنی، نیست. شهادت شرایطی میخواهد و مقدماتی دارد. اینطوری نیست که هرکس وارد عملیات شد، شهید بشود. من به یقین رسیدهام و میدانم از این عملیات برنمیگردم.»

گفتم: «اما من با تو خداحافظی نمیکنم.»

گفت: «خداحافظی نمیکنی؟ همین؟»

گفتم: «نه!»

با دلخوری رفت و با بقیهی بچه ها خداحافظی کرد. آن شب وارد آبهای شلمچه شدیم. باید سه کیلومتر میرفتیم تا به آبهای دشمن برسیم. گفت: «ناصر! تو هنوز با من خداحافظی نکردهای. بعداً پشیمان میشوی.»

گزیده ای از وصیتنامه شهید که به همرزمانش توصیه های نموده است.

سخنی با برادران عزیزم ،همرزمها و همسنگری ها ی قدیمی ،مخصوصآ حاج قاسم سلیمانی ،شاید مصلحت و مشیت حق بر این باشد که توفیق شهادت پیدا کنم و در این دار فانی همدیگر را وداع کنیم . لازم دیدم چند جمله به عنوان درد دل و ره آورد چندین ساله جنگ و درسهایی که حقیر گرفتم و بعضی ها را توفیق پیدا کردم بکار بندم و بعضی ها را دیر متوجه شدم یاد آور می شوم .

۱) در جنگ هستید هیچ برنامه ای از پیامدهای زندگی شما را در امر جنگ و برنامه ریزیهای آن سست و کم مقاومت نکند .

۲) علت عمده بریدن از جنگ و فشار ناشی از آن را در مسائل عقیدتی و روحی پیدا کنید نه در کمبودهای آموزشی ـ کادری و تجهیزاتی برای مثال اگر به قیامت ـ معاد ـ محشر روز رستاخیز معتقد باشیم و باور کنیم همه هست و بر حق حق هم هست ، هرگز از مرگ فرار نمی کنیم و هرگز دل به دنیا نخواهیم بست ولی چون روح ملکوتی نیست به باورهای حضرت حق رشد کافی نکرده است و فنائی درگاه عبودیت حق نگردیده است و قدرت کافی در برابر فشارهای مادی را ندارند . همیشه دلزدگی ، کدورت ، نیش زبان ، زخم زبان زدن و بعضآ بریدن از جنگ را فراهم می آورد .

۳) هیچ چیزی را به دل راه ندهید به حدی که الله شود و جای الله اصلی را بگیرد که حضرت حق سریعآ از آن دل ، رخت برمی بندد.

۴) راحتی های جنگ را سر همدیگر تقسیم کنید و مشکلات را نیز چنین کنید .

۵) رده های پایین همیشه قوت قلب رده های بالا باشند و بالایها پدر و برادر بزرگ پایینیها .

۶) در پیشگاه خداوند شهادت میدهم بسیجی ها اسوه ها و سنبل رزمندگان زمان انبیاء و اولیا هستند و نباید با بودن چند غیر بسیجی در لباس آنان همه را به یک چشم دید .

۷) امت حزب الله ، خانواده معظم شهداء ، مفقود الاثرها ، اسرا و جانبازان و سایر افشار که ذیحق انقلاب اسلامی می باشد . به حق همراه امام و مقاوم با امام حرکت کردند و باید برادران بعنوان پیشتازان این حرکت گرمی و نشاط و حرارت و سرعت بیشتر از بقیه داشته باشند .

۸) من حقی بر گردن هیچ کدام از شما ندارم و انتظار دارم مرا عفو کنید و از سایر برادران آشنا برایم حلالیت و عفو طلب کنید و من اگر حقی داشته باشم همه را می بخشم . در پایان صحبت سخنی با مسئولین رده بالاها از لشگر مخصوصآ برادر شمخانی دارم که بنا به صحبت حضرت امام :منتظر نباشید تا قدرت بگیرید حرکت کنید تا قدرت بگیرید . انتظار می رود با توجه به نیاز استان سیستان و بلوچستان و ارزش استراتژیکی آن با بودن کادر موجود در لشگر سرمایه گذاری شود و آنجا در قالب یگان مستقل ولی تحت امر لشگر ۴۱ثارالله (ع) یا هر یگانی صلاح دیدند در جنگ خدمت کند و در راستای ارتش بیست میلیونی گامی بلند برداشته شود.

  • خادم الشهید مهرعلی زورآورقاسمی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی