خادم الرضا(ع)

ان شاالله که همیشه پیرو خط ولایت فقیه ,زمینه ساز ظهور حضرت حجت(عج) باشیم و شهادت نصیبمان شود

خادم الرضا(ع)

ان شاالله که همیشه پیرو خط ولایت فقیه ,زمینه ساز ظهور حضرت حجت(عج) باشیم و شهادت نصیبمان شود

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

شهید حاج کاظم رستگار به‎روایت همسرش

پنجشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۵:۰۷ ب.ظ

بیست و پنجم اسفندماه سالروز شهادت سردار بزرگ اسلام «حاج کاظم رستگار» است. او فرمانده لشکر 10 سیدالشهداء علیه السّلام بود و رشادتش زبانزد خاص و عام. حاج کاظم در یکی از روستاهای نزدیک شهرری (اسلام‎آباد) در یک خانواده مذهبی به دنیا آمد. بی‎آلایشی او را می‎توان از تصاویر به‎جا مانده‎اش به‎راحتی فهمید. با فرارسیدن سالروز شهادت این سردار بزرگ بر آن شدیم تا با همسر ایشان به گفت‏وگو بنشینیم و از این مرد بزرگ بیشتر بدانیم. آنچه پیشِ‏روی شماست، قسمت ابتدایی این گفت‏وگوی مفصل است:


*اول از معرفی خودتان و خانواده‌تان شروع کنید!

حاج ابوالقاسمی: من «اکرم حاج ابوالقاسمی» فرزند چهارم خانواده ابوالقاسمی و متولد سال 1345 هستم. کلا ما شش فرزندیم(چهار دختر و دو پسر)، قبل از من دو برادرم و خواهر بزرگ ترم که همسر «شهید شیری» هستند. بعد از من هم دو پسر آخری هستند. تا شش سالگی در زادگاهم، محله « دولاب» زندگی می کردیم و بعد از آن آمدیم شهرری و هنوز هم خانواده پدریم در این شهر ساکن هستند . آنجا بزرگ شدم و مدرسه رفتم.


*فشغل پدرتان چه بود؟

حاج ابوالقاسمی: ایشان اول در بازار ترو بار میدان شوش کار می کردند و شغل پدر بزرگم که مرد خیلی متدینی بود را ادامه می دادند . نام ایشان «آ شیخ رجبعلی حاج ابوالقاسمی» بود که از بستگان مرحوم «حاج اسماعیل دولابی» محسوب می شدند. نقل است که حاج اسماعیل آقا، پدربزرگم را عارف تر از خود می دانستند. من خیلی کوچک بودم که ایشان از دنیا رفت. از کرامات ایشان همین بس که پدر بزرگم لحظه مرگ خودشان را می دانسته و همان لحظه می گویند که آمدند من را ببرند.

*چرا به شهرری نقل مکان کردید؟

حاج ابوالقاسمی: ما در دولاب منزل پدربزرگم زندگی می کردیم. علاوه بر اینکه فضای آنجا برای خانواده پرجمعیت ما کوچک شده بود، قرار بود عموی کوچکم هم ازدواج کند و به جای ما به آن خانه بیاید. به همین علت ما از آنجا رفتیم. پدرم هم توانسته بود در شهرری خانه ای بخرد. ایشان از مستاجری خوشش نمی آمد. هنوز هم در همان خانه زندگی می کنند. پدرم آن زمان جز گروه «فداییان اسلام» و از یاوران شهید «آیت‌الله سعیدی» بودند و دنبال این برنامه ها بودند.

* پدرتان سابقه بازداشت شدن در دوران شاه را داشتند؟

حاج ابوالقاسمی: ایشان از دست ماموران امنیتی رژیم فراری بودند. پدرم از جوانان زبل آن موقع بودند. به طور مثال در جریان 15 خرداد سال 42 وقتی به دستشان سرنیزه می خورد چنان ظاهر سازی کرده بودند که کسی نفهمد. مادر می گفت وقتی پدرم به خانه آمده دستش را که از خونریزی زیاد مشت کرده بود باز نمی شد. حتی کت پدرم پاره شده بود و ایشان توانسته بودپارگی را ببرد زیر بغلش و بیاید خانه بدون اینکه کسی متوجه شود که در همان منزل ایشان را دوا درمان می کنند چون نمی توانستند به بیمارستان بروند.
یادم هست که یک روز موقع آمدن ایشان به خانه مامور ها دنبالشان می کنند و حتی تا حدودی ایشان را می گیرند و از پشت کت پدرم را می چسبند که پدر با زرنگی و چابکی خاصی دستانشان را باز می کند و کت را از تنشان در میاورند .
ماموران کت را می برند بازداشتگاه و آنجا هر کس را که می گرفتند کت را نشانش می دادند و می گفتند: می دانی این کت واسه کیه؟ شوهر خاله ام را هم همان روز دستگیر کرده بودند، او کت پدرم را شناخته بوده. اما به آنها می گوید من نمی دانم این برای کیست. پدرم مدتی فرار کردند به اهواز تا آب ها از آسیاب بیفتد و بعد می آیند تهران.

* بچه های خانواده هم در فعالیت های انقلابی داشتند؟

حاج ابوالقاسمی: برادرم حاج محمد هم در فعالیت های انقلابی زیاد شرکت می کرد. من و خواهرم هم به گونه ی در این فعالیت ها دخیل بودیم. به این صورت که پدرم وقتی اعلامیه های حضرت امام را به منزل می آوردند، ما شب ها برای نماز می رفتیم مسجد امام حسن عسکری که مراسم بود - این مسجد معروف است به مسجد حاج آقا غیوری - آنجا سر فرصت با خواهرم اعلامیه ها را تا می کردیم و می گذاشتم لبه نرده های طبقه دوم و به این عنوان که چادر مشکی هایمان خیس است پهن می کردیم روی اعلامیه ها، به محض اینکه سخنرانی و مراسم تمام می شد و مردم شعار می دادند ما هم از بالا چادر ها را تکان می دادیم و اعلامیه ها می ریخت پایین . چون ماموران زن ساواک هم به مسجد می آمدند. آنها می دانستند خانواده حاج آقا غیوری هم در مسجد هستند، انتظار داشتند پخش اعلامیه را از آنها ببینند. عده ای از دوستان ما هم که خبر داشتند ما می خواهیم این کار را انجام دهیم، بلند می شدند و شلوغ می کردند تا ما به راحتی این کار را انجام دهیم.
کسی هم به من مشکوک نمی شد چون هم سن من کم بود و هم طوری رفتار می کردم که عموم فکر می کردند یک دختر بچه کوچکی هستم که روزها بازی می کند. اما بعضی ها می دانستند که با خواهرم کارهای اعلامیه را انجام می دهیم.
حاج محمد هم کلاس قرآن وکتابخانه داشت به همین دلیل خیلی از نوجوان ها زیر دست ایشان بودند. ساواک دنبال ایشان هم بود و حتی دو تا از دوستان صمیمی ایشان را هم گرفتند. یکی از آنها آقای «جواد موسوی» پسر آقای موسوی که یک مدت امام جمعه شهرری بودند را حبس ابد داده بودند. جواد موسوی تازه داماد بود و فکر می کنم دو ماه از ازدواجش گذشته بود. ایشان را بردند زندان و در زندان بود تا زمان انقلاب که زندانی ها را آزاد کردند او هم به خانه شان برگشت.


*اعلامیه ها چگونه به دستتان می رسید؟

حاج ابوالقاسمی:پدرم با شهید عراقی و آقای عسگر اولادی دوستی صمیمی و قدیمی داشت و خود از اعضای موتلفه بودند. نوارهای امام به دست پدرم می رسید. اعلامیه های چاپی هم که به دست حاج محمد می رسید و مخفیانه به خانه می آورد. زیرا احتمال می دادیم که ساواک از این موضوع مطلع شود و به خانه ما یورش بیاورد.
یک بار ساواک به محل ما آمد و از کاسب محل در مورد خانواده ما سوالاتی کرده بودند. او هم گفته بود که من چنین شخصی را نمی شناسیم. بعد از رفتن مامورها ایشان پسرش را به منزل ما فرستاد و پیغام داده بود که اگر حاج محمد در خانه است سریع او را خارج کنید زیرا منزلتان را شناسایی کرده اند.
مادرم هم سریع یکسری کتاب و کاغذها را جمع کرد. خانه پدری ما دو درب داشت، حاج محمد از در پشتی منزل خارج شد و به خانه خاله مادرم رفت.

* خودتان وارد این فعالیت ها شدید یا پدرتان و حاج محمد می گفتند که این کارها را انجام دهید؟

حاج ابوالقاسمی: این دو پشتوانه ما بودند و به ما اجازه دادند که وارد مبارزه شویم. حاج محمد به دلیل مختلط بودن مدارس و نداشتن حجاب دختران در مقطع راهنمایی به خواهرم که از من بزرگتر بود، اجازه نداد که وارد دوره راهنمایی شود. خواهرم تا قبل از انقلاب تنها دوره ابتدایی را گذرانده بود و بعداز انقلاب با درس خواندن در مدارس شبانه و متفرقه تحصیلاتش را به سنش رساند.
پدرم و حاج محمد ما را راهنمایی می کردند و می گفتند که حتما به طبقه بالای مسجد بروید در حالی که در طبقه پایین هم زنان بودند. می گفتند از روی نرده ها می توانید این اعلامیه ها را پخش کنید. وقتی آدم چند بار این گونه کارها را انجام بدهد و از طرفی هم در خانواده ای باشد که سابقه فعالیت انقلابی داشته باشند بزرگ شده باشد، حساب کار دستش می آید. یکی دیگر از کارهای ما خیلی برایمان اهمیت داشت شرکت در تظاهرات ها بود تا اینکه خدا را شکر انقلاب پیروز شد.

از زمانی که امام به ایران آمدند ما دیگر پدرم را ندیدیم تا بیست و پنج بهمن که یکبار به خانه آمد و شب را با ما سپری کرد. پدرم در مدرسه رفاه بود و از آن به بعد ما پدرم را با فاصله طولانی می دیدیم تا زمانی که امام به قم رفت.

* پدرتان در آن زمان چه کار می کردند؟

حاج ابوالقاسمی: شهید عراقی شناخت و اطمینان کافی در مورد پدرم داشت و به ایشان مسئولیت انباراسلحه را محول کرده بود. همچنین ایشان یکسری کارهای شخصی امام را که نیاز به یک معتمد داشت را انجام می داد.
اما متاسفانه آن زمان به دلیل ازدحام جمعیت نتوانستیم امام را ببینیم. من آن موقع کوچک و ضعیف بودم. زمانی امام را از نزدیک دیدم در جماران بود. آن موقع حاج محمد جزو پاسداران جماران بود. یک روز به مادرم گفت اگر می خواهید امام را ببینید در فلان روز به جماران بیایید. زیرا امام در آن روز دیدار عمومی دارد. ما هم رفتیم و امام را دیدیم.

*با توجه به اینکه در زمان بعد از انقلاب شما در مقطع راهنمایی تحصیل می کردید به یاد دارید که آن دوران چه اتفاقاتی در مدارس می افتاد؟

حاج ابوالقاسمی:بعداز پیروزی انقلاب مدرسه ها تا حدودی میدان مبارزه میان منافقین و بچه های مذهبی بود. یواش یواش بدگویی از آیت الله بهشتی شروع شده بود. خوشبختانه مدیر مدرسه ما که بعد از انقلاب دختر حاج آقا غیوری به عهده داشتند خیلی خوب بر فضای مدرسه نظارت داشت.
از طرف دیگر حاج محمد برای من مانند یک پدر بود. او در جامعه حضور داشت و می دانست که چه اتفاقی در مدرسه می افتد، به همین دلیل خیلی حواسش به ما بود. قبل و بعد از انقلاب هر جا که با خواهرم می خواستیم برویم، حاج محمد ما را می برد. از جمله مراسم سخنرانی یا شب های احیا.
ما هم هر اتفاقی که در مدرسه می افتاد در خانه مطرح می کردم. مثل صحبت های سیاسی یا پخش اعلامیه در مدرسه. اما چون پدرم و برادرم از شهید بهشتی و آقای رفسنجانی به نیکی صحبت می کردند، می دانستم که حرف های بچه ها دروغ است. وقتی حرف های بچه های مدرسه را در خانه می زدم برادرم مرا راهنمایی می کرد که چه حرف هایی در مدرسه بزنم و چه کار کنم.
یک بار یک سری از کتاب های مجاهدین خلق را به خانه آوردم. وقتی برادرم آن کتاب ها را دیدید، جا خورد. به من گفت که تو این کتاب ها را می خوانی؟ گفتم: نه به خانه آوردم تا به شما نشان بدهم. کتاب ها برای تبلیغات مجاهدین خلق بود.
فضا طوری شده بود که دو یا سه تا از بچه های مدرسه مان آلوده شده بودند. یکی از بچه ها مثل من جریانات مدرسه را با برادرش در میان می گذاشت. اما برادر او عضو مجاهدین خلق بود. یک شب حاج محمد گفت: شنیده ام فلانی که در موردش صحبت می کنی، ریخته اند خانه شان و خودش و برادرش را بازداشت کرده اند. نکته جالب اینکه یکی از ناظم های مدرسه، عروس این خانواده شده بود. یعنی یک خانه تیمی شده بودند. آن خانم هم ناظم و فکر می کنم معلم معارف بود. ایشان کتاب ها را می آورد و روی عقیده بچه ها کار می کرد. دخترها را هم فریب داد.

*چند ساله بودید که ازدواج کردید؟

حاج ابوالقاسمی: من خیلی زود ازدواج کردم. رسم خانواده ما به این شکل بود که دخترها و پسرها زود ازدواج می کردند. الان هم این رسم در خانواده ما پابرجاست.
من سیزده ساله بودم که ازدواج کردم. اولین رای که دادم برای ریاست جمهوری آقای خامنه ای بود که مصادف شده بود با مراسم روز «پاتختی» من .
من اواخر سال چهل و پنج متولد شدم. شش ماه شناسنامه ام از خودم بزرگتر است. دقیقا به یاد دارم که ما قباله ازدواج را چهار ماه بعداز ازدواجم گرفتیم. چون وقتی عقد کردم به سن قانونی نرسیده بودم. اما به این علت که دفتر خانه آشنا بود من را به عقد همسرم درآورد.


*قبل همسرتان خواستگار دیگری هم داشتید؟

حاج ابوالقاسمی:من یک خواهر بزرگتر داشتم که خواستگاران زیادی داشت. ولی در مورد خودم به آن صورت به یاد ندارم. چون خیلی سنم کم بود و اگر هم خواستگاری بوده، بزرگ تر های خانه مرا عددی حساب نمی کردند که بخواهند در این مورد با من صحبت کنند. اولین خواستگاری که خودم متوجه شدم و در جریان قرار گرفتم حاج کاظم بود.



*شهید رستگار با شما و خانواده تان چگونه آشنا شده بود؟

حاج ابوالقاسمی:حاج کاظم به همراه برادرم حاج محمد و شهید شیری در پادگان توحید مشغول بودند و خیلی باهم رفاقت صمیمی داشتند. از طرفی هم ما نسبت فامیلی خیلی دور هم با حاج کاظم داشتیم. ولی نه من و نه همسرم تا قبل از آن همدیگر را ندیده بودیم. حاج کاظم با زن دایی من یک فامیلی دارند. مثلا زمان عروسی یکی از خواهرهای حاج کاظم که آن موقع ما بچه بودیم، خانواده من رفته بودند و ما را هم بردند. ولی سال ها بود که با هم رفت و آمد نداشتیم.
وقتی حاج کاظم، برادرم را در سپاه دیده بود به خانواده اش گفته بود که پسر فلانی هم با من در یک پادگان است. ولی خبر نداشت که حاج محمد، خواهر هم دارد که بخواهد به خواستگاری بیاید.
حاج کاظم با ناصر شیری خیلی صمیمی بودند و به یکدیگر احترام زیادی می گذاشتند. اما فکر نمی کردند که یک روز باهم باجناق شوند. ناصر آقا از یک خانواده تبریزی بود. جالب اینکه هر کدامشان از تا حدودی با تیپ خانوادگی خود جدا بودند.
شوهر خواهر حاج کاظم، پسر دایی، زن دایی من بود. برحسب اتفاق دایی من خانه خواهر حاج کاظم میهمانی رفته بوده که خانواده همسرم هم آنجا حضور داشتند.
آنجا صحبت می شود که چرا پسر بزرگ شما زن نمی گیرد. مادر شوهرم به دایی و زن دایی ام می گوید که کاظم با بچه های دیگرم فرق می کند. برای او باید دختری بگیریم که بتواند با جبهه رفتن پسرم کنار بیاید. خلاصه صحبت به اینجا می رسد که حاج کاظم در کدام پادگان است، مادرش می گوید در پادگان توحید. زن دایی ام می گوید محمد حاج ابوالقاسمی هم در آنجاست، او دو خواهر دارد. خانواده آنها هم دخترانشان را زود شوهر می دهند. دختر بزرگشان خیلی خواستگار دارد، شما بیایید برای خواستگاری.
در همین زمان هم آقا ناصر شیری برای خواستگاری خواهرم به خانه ما آمده بود. یک هفته ای بود که آمد و شد خانواده حاج ناصر به خانه ما شروع شده بود.

*فارس: شهید شیری را چه کسی به خانواده شما معرفی کرده بود؟

حاج ابوالقاسمی: حاج ناصر از دوران نوجوانی با برادرم رفاقت داشت. ناصر در فلکه اول دولت آباد سکونت داشت. ایشان در خانه ما رفت و آمد داشت. چون من از همه کوچکتر بودم اگر کسی درب خانه را می زد، من درب را باز می کردم. به همین دلیل حاج ناصر را من بیشتر از خواهرم می شناخت.
حاج محمد یک هیئت کوچک به نام «پیروان شهدا» داشت که خیلی کوچک و نفراتش هم به اندازه دو اتاق بود. اکثر بچه های این هیئت هم شهید شدند. بیشتر شهدای خیابان شهادت عضو این هیئت بودند. همه این بچه ها از همان دوران انقلاب زیر دست حاج محمد بودند. هر چند وقت یک بار حاجی کاروان مشهد راه می انداخت و این جوانان را به مشهد می برد.
یکبار که داشتند مشهد می رفتند، قرار شد که حاج ناصر به دنبال حاج محمد بیاید و با هم به راه اهن بروند. مادرم خیلی اصرار داشت که ما هم تا راه آهن برویم. وقتی ما به راه آهن رفتیم، آنجا حاج ناصر متوجه شده بود که دختر بزرگتر از من هم در خانواده هست.
همیشه حاج محمد به حاج ناصر گیر می داد که چرا ازدواج نمی کنی؟ پس از بازگشت از مشهد حاج ناصر مادرش را به خواستگاری خواهرم فرستاد. یک هفته بود که از رفت و آمد خانواده حاج ناصر گذشته بود و جوابی هم داده نشده بود. اما معلوم بود که چشم خواهرم حاج ناصر را گرفته است.
جالب اینجا بود که خواهرم از ابتدا سفت و سخت می گفت که من زن کسی که ترک باشد نمی شم، اما اکثر موردهایی هم که می آمدند خواستگاری ترک زبان بودند. خواهرم هم به همین دلیل آنها را رد می کرد. ولی به قول خواهرم که می گفت نمی دانم که چرا اصلا لهجه مادر ناصر به چشمم نیامد. خود ناصر آقا هم لهجه نداشت ولی وقتی کسی را صدا می کرد صدایش جوری می شد که معلوم بود ترک است.

*صحبت هایی که در مورد ازدواج حاج کاظم شده بود، قبل از این قضیه بود یا بعد از آن؟

حاج ابوالقاسمی: بعداز خواستگاری حاج ناصر از خواهرم بود. زیرا دایی من از خواستگاری حاج ناصر از خواهرم هیچ خبری نداشت. وقتی دایی ام قضیه حاج کاظم را به مادرم گفت. مادرم گفت که یکی از دوستان محمد یک هفته ای است که به خواستگاری دخترم آمده، دخترم و دوست محمد همدیگر را دیده اند.
خانواده حاج کاظم این موضوع را به او نگفته بودند. خانواده حاج کاظم با اصرار دایی ام برای خواستگاری از خواهرم به خانه ما آمدند. ولی وقتی ایشان از خواستگاری حاج ناصر از خواهرم باخبر شده بود، خیلی ناراحت شده بود. چون کاظم می گفت: ناصر ارجحیت دارد و اگر آن دختر بداند که ناصر کیست اصلا مرا به خانه شان راه نمی دهد. اینقدر برای او ارزش قائل بود.
شبی که حاج کاظم و خانواده اش برای خواستگاری از خواهرم آمدند، پدرم آنجا می گوید: شخصی به نام فلانی به خواستگاری دخترم آمده است.
این صحبتی را که الان بازگو می کنم، همسرم بعدها برایم تعریف کرد که وقتی این موضوع را شنیدم انگار برق از کله ام پرید. آن موقع خواستم حرمت پدر و مادرها را نگه دارم و گرنه از خانه می زدم بیرون. جایی که جای حاج ناصر مطرح باشد جای من طرح من نیست.
بعدها کاظم به من گفت: آن شب خواستگاری وقتی خواهرت به میان جمع آمد اصلا به خودم اجازه ندادم که به او را نگاه کنم. گفتم که بگذار تصمیم گیری دختر بشود که حقش به همان ناصر است.
خواهرم هم بعدا گفت: من خیلی سفت و سخت رو گرفتم و با خودم گفتم اگر این طرف دانا باشد می فهمد که من با این ازدواج مخالفم. چون آن موقع که صحبت خواستگاری کاظم مطرح شده بود، خواهرم گفته بود که من به حرف خانواده در جمع حضور پیدا می کنم اما راضی به این وصلت نیستم. چون من که او را نمی شناسم که بخواهم تحقیق کنم و نظرم هم نیست. پس بگذارید ببینم که نظرم در مورد ناصر چه می شود.
بعداز آن کاظم خیلی از دست مادرش ناراحت شده که چرا چیزی از ماجرای خواستگاری ناصر به او نگفته است. کاظم به مادرش گفته بود: وقتی فهمیدم که فلانی خواهر حاج محمد است، خیلی دوست داشتم که وارد این خانواده شوم. چون می دانستم که برای جبهه رفتنم اینها خانواده بی دردسری هستند ولی خب ناصر ارجحیت دارد.
وقتی این مطلب را گفته بود مادر حاج کاظم به او جواب داده بود که اگر تو با این خانواده موافقی، آنها دختر دیگری هم به این سن و سال دارند. کاظم هم گفته بود، اگر این طوری که می گویید هست، من ندید قبول می کنم و می خواهم هر طور که شده این وصلت صورت بگیرد.

*حاج ناصر هم جریان خواستگاری حاج کاظم از خواهرتان را فهمیده بود؟

حاج ابوالقاسمی:بله. حاج محمد بعدها به ناصر گفته بود که کاظم هیچ اطلاعی از خواستگاری شما نداشته است. بعد هم که وصلت شد، حاج کاظم به ناصر گفته بود که اصلا به خودم اجازه ندادم که نگاهی به ایشان بیندازم، ایشان هم اینقدر کیپ رو گرفته بود که من می دانستم با این وصلت راضی نیست.
حاج ناصر هم در جواب گفته بود، نه مسئله ای نیست. ناصر گفته بود من از بچگی در این خانه رفت و آمد داشتم ولی نمی دانستم که چنین دختری در این خانه وجود دارد اما از حضور دختر کوچکتر مطلع بودم.
حاج محمد با بچه های هیئت خیلی کوه و اردو می رفت. آن زمان که جوانان به دنبال هیپی بازی بودند، محمد شب های جمعه با دوستانش به کوه می رفتند و شب را در آنجا می ماندند و دعای کمیل می خواندند، صبح هم بعداز خواندن دعای ندبه به پایین کوه برمی گشتند. یا اینکه به امامزاده داوود می رفتند.
حاج محمد یک تشک ابری و یک پتو داشت که هر موقع می خواست کوه برود با خود می برد. یک روز محمد همه وسایلش را آماده کرد و به من گفت: شخصی به نام ناصر شیری می آید و می گوید وسایل حاجی را بدهید. شما این وسایل را به او بدهید.
این جریان برای خیلی قبل تر از مراسم خواستگاری است. من آن موقع هشت یا نه ساله بودم. ناصر به در منزل ما آمد و من رفتم جلوی درب تا گفت من ناصر شیر هستم، گفتم می دونم می دونم الان وسایل را می آورم.
به دلیل رفت و امدهای دوستان برادرم به منزل ما و به خاطر سن کم من اکثر آنها را از نظر چهره و رفتار می شناختم. بیشتر خواستگارهایی که برای خواهرم می آمدند از دوستان برادرم بودند. خواهرم به من می گفت مثلا فلان شخص چه جوری است. بعضی اوقات من می گفتم فلان کس را قبول نکن خیلی قدش کوتاه است. یا مثلا فلانی این طوری یا آن طوری است. وقتی خواهرم از من در مورد ناصر پرسید، من گفتم که خیلی خوب، خوش قیافه و قد بلند است.
یادم هست برادرم تازه ازدواج کرده بود که یکی از فامیل های زن برادرم که منزلشان در دولت آباد بود ما را به خانه شان دعوت کرده بود. موقع برگشت به خانه خودمان، من با مادر، زن برادرهایم و خواهرم پیاده می آمدیم. در راه بودیم که دیدم حاج ناصر در میدان شهید بروجردی از ماشین پیاده شد و از حاشیه میدان به سمت منزلشان می رفت. آن موقع ناصر به خواستگاری خواهرم نیامده بود. آن زمان آقای فومنی که بعدا نماینده مجلس شد، به خواستگاری خواهرم آمد که خواهرم ایشان را رد کرد. یواشکی به خواهرم گفتم: ببین این کسی که از ماشین پیاده شد و به ان طرف می رود ناصر شیری است. خواهرم با ناراحتی و خیلی لحن بد جواب داد: خوب حالا چه کار کنم.
به همین دلیل اصلا به ناصر نگاه نکرد. من بیشتر از خواهرم شلوغ تر بودم و کلا دختری فعالی بودم. من خیلی نارحت شدم از این جواب و با تهدید گفتم: از این به بعد بگو که فلانی کیه، اگر من به تو گفتم. خیلی به غیرتم برخورده بود.
وقتی ناصر به خواستگاری خواهرم آمد به او گفتم: می خواهی بدانی که ناصرشیری کیست؟ خواهرم هم با کنجکاوی خیلی زیاد گفت: آره، چه شکلیه؟ من هم با خنده و با لحن خیلی شیطنت آمیزی جواب دادم: اون روز که داشتیم از میهمانی می آمدیم بهت گفتم که این آقا، ناصر شیری است و تو جواب دادی می خوام چه کار نگاهش کنم. می خواستی همان موقع نگاه کنی تا بدانی که ناصر شیری کیست.

بعد از خواستگاری حاج ناصر از خواهرم هم یکبار که از مسجد برمی گشتیم، دیدم که ناصر از دور به سمت ما می آید. چندبار به خودم گفتم که به خواهرم بگویم این ناصر است ولی باز گفتم ولش کن، چرا آن موقع با من این طوری رفتار کرد. من و خواهرم داخل مسجد شدیم و در حال رفتن به خانه مرادی بودیم - شهید رضا مرادی با حاج محمد دوست بود- دیدم که ناصر آستین هایش را بالا زده و در حال وضو گرفتن است. مرادی ها بالای مسجد می نشستند چون پدرشان خادم مسجد بود. در پله ها که بودیم می خواستیم به دنبال خواهر رضا برویم تا برای نماز به مسجد برویم، به خواهرم گفتم: آن مرد که داشت وضو می گرفت را دیدی؟ خواهرم گفت: نه. گفتم: او ناصر شیری بود. خواهرم گفت: چرا همان جا به من نگفتی؟ گفتم: بگویم و تو دوباره بگویی چه کار کنم. خواهرم به خواهر رضا جریان را گفت که ناصر شیری به خواستگاری اش آمده. خواهر رضا هم خیلی از ناصر تعریف کرد. خواهرم گفت: این -یعنی من- ناصر را دیده و به من نگفته. خواهر رضا گفت: زود باش برویم تا ناصر را ببینیم، نمی خواهد مسجد برویم و نماز بخوانیم. وقتی ما رسیدیم، دیدیم که ناصر در حال وارد شدن به مسجد است و خواهرم توانست ناصر را ببیند.
حاج محمد خیلی روی ناصر تاکید داشت. به خواهرم نمی گفت که حتما باید با او ازدواج کنی. اما خیلی از او پیش خواهرم تعریف می کرد. حاج محمد می گفت: به گویش و زبانش کاری نداشته باش، مهم خودش است. خودش یک چیز دیگری است. یک پادگان چشمشان به ناصر است. به همین دلیل خواهرم خیلی به تکاپو افتاده بود که ببیند ناصر کیست و خودش تحقیق کند. از دوستان مخصوصا خانواده رضا که ناصر را می شناختند در موردش سوال می کرد.

  • خادم الشهید مهرعلی زورآورقاسمی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی