خدایا! تو شاهد باش که من از جان خویش که بهترین هدیهی تو بود گذشتم و در راهت بیدریغ تقدیم کردم
خدایا! تو شاهد باش که من از جان خویش که بهترین هدیهی تو بود گذشتم و در راهت بیدریغ تقدیم کردم
بسیاری از ما در زندگی خود دنبال یافتن راهکاری برای موفقیت در میدان خودسازی، اصلاح نفس و تهذیب اخلاق هستیم اما نمی دانیم کار را از کجا باید شروع کنیم در واقع اهم و مهم را تشخیص نمی دهیم ،همین است که علی رغم تلاش دلسرد شده و در جا می زنیم .
باید دانست آنچه در این راه نقش تعیین کننده دارد اراده و انتخاب ماست. الگوی کلی برای رسیدن به این هدف، سیر از آسان به مشکل است. انجام برخی کارهای خوبْ آسان است و اگر انسان خود را به انجام آنها مقید سازد به تدریج برای انجام کارهای مشکلتر آماده میشود و راه تکامل برای او باز خواهد شد، اما اگر در انجام این کارهای کوچک هم سهلانگاری کند، به تدریج زمینه را برای گناهان بزرگ فراهم کرده و توفیق از او سلب میشود.
با توجه به این نکته که فعل اختیاری ما از دو عامل آگاهی و انگیزه سرچشمه میگیرد، اگر ندانیم چه اموری واقعا ارزش و لذت بیشتری دارند طبعا مغلوب هوسها و وسوسهها میشویم
باید به ما بر می خورد!!نخورد...گفتیم راست گفتید فجر ما زجر شما!!چه داشتید تا حالا؟؟پول ملت را بردید شبکه زدید؟؟مستند ساختید که بختیار آن نوکر بی اختیار تحصیل کرده بوده و صاحب خرد؟؟تاریخ اما خوب جواب می دهد
اگر به حق بودند چرا فرار کردند؟حرفی مانده بود؟چقدر استراحت؟
*امامم گفت :ما به این دیوار نگاه می کنیم فکر می کنیم روشن است
چرا خانواده مهم است؟
این روز ها همه ی کسانی که به نوعی برای خدمت به خانواده ها تلاش می کنند ، با پرسش هایی از این دست روبرو می شوند که :
به راستی چرا خانواده این قدر اهمیت دارد ؟ اگر خانواده نباشد ، چه می شود ؟ رابطه ی خانواده با جامعه چیست ؟ آیا وجود خانواده در جامعه ضروری است ؟ و...
چنین پرسش هایی بخصوص در چند سال اخیر ، تنوع بیشتری هم پیدا کرده است و گاه اصولی را زیر سوال می برد که نمی شود به راحتی از آن گذشت .
هجوم اطلاعات متنوع
رفته بود جمکران ؛ نصفه شب ، پای پیاده ، زیر باران . کار همیشه اش بود؛ هر سه شنبه شب. این دفعه حسابی سرما خورده بود. تب کرده بود و افتاده بود. از شدت تب هذیان می گفت؛ گریه می کرد. داد می زد. می لرزید. بچه ها نگران شده بودند. آن موقع آیت الله قدوسی مسئول حوزه بود، خبرش کردند. راضی نمی شد برگردد. یکی را فرستادند اصفهان، خانواده اش را خبر کند. مرتضی آمد . هرچی اصرار کرد « پاشو بریم اصفهان ، چند روز استراحت کن،دوباره برمی گردی حوزه.» می گفت « نه ! درس دارم»آخر پای مادر را وسط کشید « اگه برنگردی ،مادر به دلش می آد، ناراحت می شه، پاشو بریم ،خوب که شدی بر می گردی.» بالاخره راضی شد چند روز برود اصفهان.
خاطره ای از شهید مصطفی ردانی پور
ازدواج برای همه است. این زیباست وقتی دونفر متحد می گردند. ازدواج هدیه ای برای پایان دوران تجرد شماست.. اگر شما از نسل آدم و حوا هستند، خدا فرد ویژه ای را برای شما خلق کرده است ! سوال این است که آیا شما برای حضور آن فرد خاص آماده هستید؟
فطرت انسانها را خداوند جوری آفریده که خدا را می خواهند . شما یک نفر را سراغ دارید که دنبال غیر خدا بگردد ؟ همه دنبال خدا هستند .
یادداشت
شهید حاج کاظم رستگار
«کاظم» هر بار که از راه می رسید، سراغ تک تک اعضای خانواده را می گرفت و از حال آن ها جویا می شد. به باغ، پیش پدر می رفت و از وضع محصول می پرسید. به آشپزخانه می رفت و در خلوت با مادر صحبت می کرد. بعد نوبت خواهرها، برادرها و بچه های خواهرها و برادرها می رسید.
وقتی احوالپرسی خانواده تمام می شد، به مسجد می رفت. به وضع آن ها نظارت می کرد. پیشنهادها و برنامه هایی را که برای بهبود و پیشرفت بسیج داشت، می نوشت و به مسئولین می داد.
زیرا می دانست آنقدر نمی ماند تا خودش بتواند همه چیز را ساماندهی کند. از روز بعد هم به بیمارستان ها سر می زد و از مجروحین که به تهران منتقل شده بودند، عبادت می کرد. خواسته هایش را یادداشت می کرد و سعی می کرد تا همه ی آنها را انجام دهد. در آخر هم به خانواده های شهدایی که می شناخت، سر می زد تا اگر می تواند کاری هم برای آنها انجام دهد...
«جواد» - برادر خانم شهید کاظم رستگار - گفت: «در عملیات، وقتی نیروی دشمن خودش را تسلیم می کرد، «کاظم آقا» به همه ی بچه ها خیلی تأکید می کرد که با آنها بدرفتاری نکنند. خودش هم مراقبت می کرد مبادا کسی احساساتش را کنترل نکند و به اسرا صدمه ای بزند و این در حالی بود که همه ی ما می دانستیم، دشمن با اسیرهای ما بسیار بدرفتاری می کند.» (5)
شهید حاج کاظم رستگار
«کاظم» هر بار که از راه می رسید، سراغ تک تک اعضای خانواده را می گرفت و از حال آن ها جویا می شد. به باغ، پیش پدر می رفت و از وضع محصول می پرسید. به آشپزخانه می رفت و در خلوت با مادر صحبت می کرد. بعد نوبت خواهرها، برادرها و بچه های خواهرها و برادرها می رسید.
وقتی احوالپرسی خانواده تمام می شد، به مسجد می رفت. به وضع آن ها نظارت می کرد. پیشنهادها و برنامه هایی را که برای بهبود و پیشرفت بسیج داشت، می نوشت و به مسئولین می داد.
زیرا می دانست آنقدر نمی ماند تا خودش بتواند همه چیز را ساماندهی کند. از روز بعد هم به بیمارستان ها سر می زد و از مجروحین که به تهران منتقل شده بودند، عبادت می کرد. خواسته هایش را یادداشت می کرد و سعی می کرد تا همه ی آنها را انجام دهد. در آخر هم به خانواده های شهدایی که می شناخت، سر می زد تا اگر می تواند کاری هم برای آنها انجام دهد...
«جواد» - برادر خانم شهید کاظم رستگار - گفت: «در عملیات، وقتی نیروی دشمن خودش را تسلیم می کرد، «کاظم آقا» به همه ی بچه ها خیلی تأکید می کرد که با آنها بدرفتاری نکنند. خودش هم مراقبت می کرد مبادا کسی احساساتش را کنترل نکند و به اسرا صدمه ای بزند و این در حالی بود که همه ی ما می دانستیم، دشمن با اسیرهای ما بسیار بدرفتاری می کند.» (5)
صدایی در درون من
شهید مهدی باکری
- بفرما! تو این هوا می چسبد.
دست او را می بینم که دراز می شود. با دو انگشت سبابه و شست، اولین قاچ را می گیرد. می خواهد قاچ خربزه را بردارد، اما ناگهان دستش را پس می کشد. جای انگشتانش بر روی قاچ خربزه می ماند.
- چی شد آقا! چرا میل نمی کنید؟
سکوت می کند و نگاه مهربانش را به من می دوزد. قلبم می خواهد از جا کنده شود.
- به خدا از پول خودم خریده ام آقا مهدی! خربزه را برای شما قاچ کردم. چرا نمی خورید؟
فرمانده همچنان سکوت کرده است: «تو را به روح شهیدان قسم، آخر چرا نمی خورید؟»
با صدایی که تا آخر عمر در درونم تکرار می شود می گوید:
- «بچه ها توی خط نمی توانند خربزه به این خنکی بخورند.»
- بغض راه گلویم را می بندد. (2)