خادم الرضا(ع)

ان شاالله که همیشه پیرو خط ولایت فقیه ,زمینه ساز ظهور حضرت حجت(عج) باشیم و شهادت نصیبمان شود

خادم الرضا(ع)

ان شاالله که همیشه پیرو خط ولایت فقیه ,زمینه ساز ظهور حضرت حجت(عج) باشیم و شهادت نصیبمان شود

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۳ مطلب در فروردين ۱۳۹۵ ثبت شده است

۱۴
فروردين

گفتند از او هیچ نمانده جز یک راه ناتمام.....

راه ناتمام است...اما مقصد پیداست و مرد راه می طلبد...

در میان راه خواهی رسید به هرچه شب است که زنده به یادش سحر و طلوع می شوند.

چند قدم جلوتر تمام لحظه هایت را به سجده می کشاند...

عطر خاک و خون نفس نفس هم نفست میشوند و ...

و هزار قدم مانده تا انتها شاید...که نا تمام شود تمام...هرقدم شاید هزار قدم شود و یک شبه ره صدساله به منزل رسد اگر...

گفتم من مانده ام و این راه ناتمام ...نورسیده کودکی شاید !!! قدم هایم بی ثبات و بی رمق زانوانم خم شده در میان راه...

می دانم ای خدا ..گرد پوتین هایش کفش هایم را کفایت میکند.. برای شروع دلخوشم به ذکر سربندش

فقط و فقط یا زهرا(س)...

گفته است: حرم عشق کربلاست و چگونه در بند خاک بماند انکه پرواز آموخته است و راه کربلا را میشناسد و چگونه از جان نگذرد آنکس که می داند جان بهای دیدار است؟

راه ناتمامت اگر تا کربلاست خواهم گذشت از جان به بهای دیدار خدایت ای شهید...

میدانم این راه بهشت را پشت سر میگذارد ...

ابتدایش صراط و اتنهایش کربلاست...


  • خادم الشهید مهرعلی زورآورقاسمی
۱۴
فروردين

وقتی دلم برا بابام تنگ می شد میرفتم پیش مامانم و ازش میخواستم برام از بابام بگه، این دفعه برام یه خاطره جالب گفت:

من و بابات تازه عقد کرده بودیم، یک روز اومد پیشم و داشتیم حرف میزدیم یهو دیدم بغض کرده سرشو انداخت پایین پرسیدم: احمد جان چی شده؟ گفت یاد بچه های جبهه افتادم خیلی از اونا دلشون میخواست این لحظات و تجربه کنن اما خیلیاشون رفتن... و شروع به گریه کرد....

بابای عزیز من هم یه مدت بعد راهی همون سفر شد....

خدایا تو شاهدی اونا رفتن با کلی آرزو ما موندیم و راه شهدا کمک کن تا قدم تو راهشون بزاریم و کج نریم...

الهی آمین

  • خادم الشهید مهرعلی زورآورقاسمی
۱۴
فروردين

شهید مهدی باکری
- بفرما! تو این هوا می چسبد.
دست او را می بینم که دراز می شود. با دو انگشت سبابه و شست، اولین قاچ را می گیرد. می خواهد قاچ خربزه را بردارد، اما ناگهان دستش را پس می کشد. جای انگشتانش بر روی قاچ خربزه می ماند.
- چی شد آقا! چرا میل نمی کنید؟
سکوت می کند و نگاه مهربانش را به من می دوزد. قلبم می خواهد از جا کنده شود.
- به خدا از پول خودم خریده ام آقا مهدی! خربزه را برای شما قاچ کردم. چرا نمی خورید؟
فرمانده همچنان سکوت کرده است: «تو را به روح شهیدان قسم، آخر چرا نمی خورید؟»
با صدایی که تا آخر عمر در درونم تکرار می شود می گوید:
- «بچه ها توی خط نمی توانند خربزه به این خنکی بخورند.»
- بغض راه گلویم را می بندد.

  • خادم الشهید مهرعلی زورآورقاسمی