خادم الرضا(ع)

ان شاالله که همیشه پیرو خط ولایت فقیه ,زمینه ساز ظهور حضرت حجت(عج) باشیم و شهادت نصیبمان شود

خادم الرضا(ع)

ان شاالله که همیشه پیرو خط ولایت فقیه ,زمینه ساز ظهور حضرت حجت(عج) باشیم و شهادت نصیبمان شود

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

داستان غم‌انگیز کتاب دا و ستمی که بر آن رفت

دوشنبه, ۱۲ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۵۲ ق.ظ

چند سال پیش خاطرات یکی از بازماندگان مقاومت سی و چند روزه خرمشهر، سرکار خانم سیده زهرا حسینی با عنوان « دا» منتشر شد و موجی در بازار کتاب درست کرد. تعداد چاپ‌های این کتاب تاکنون به حدود صد و چهل، پنجاه رسیده است. در همان زمان این حقیر، دو پرونده مطبوعاتی مفصل درباره دا تهیه کردم یکی در هفته‌نامه پنجره و دیگری در هفته‌نامه مثلث و از جمله گفتگویی مفصل داشتم با پژوهشگر بی‌بدیل تاریخ فرهنگی جنگ، آقای علیرضا کمری. این اهتمام و عطف توجه ویژه از طرف خودم به عنوان یک روزنامه‌نگار را به «دا» از باب جوگیری نمی‌دانستم و هنوز هم دوست دارم درباره این کتاب بنویسم چرا که آن را یک نقطه عطف در حوزه خاطره‌نگاری در زبان فارسی می‌دانم و بعید است حالا حالاها اثری در این حوزه با این غنای دراماتیک و این شیوه بیهقی‌وار در روایت خیال‌انگیز یک خاطره واقعی بیرون بیاید. ( گفتم خیال‌انگیز و نگفتم خیالی و این کارویژه بیهقی است و آموزه آن نویسنده بی‌همتاست فتامّل)

این مقدمه را آوردم تا بگویم که من برادری‌ام را نسبت به این اثر نفیس قبلا اثبات کرده‌ام تا مقرر شود که اگر در ادامه، سخن تلخی می‌خوانید، حمل بر غرض و مرض نشود.
تابستان ۸۹ همین روزها بود که در دفتر مثلث نشسته بودیم و سخن از دا به میان آمد. من نمی‌دانم به چه مناسبتی گفتم که دو نسخه از این کتاب دارم و هر دو را هدیه گرفته‌ام. (یک نسخه‌اش را به تقاضای خودم به من هدیه داده بودند زیرا می‌خواستم دا را هرچه زودتر بخوانم و آن روزها جیبم مثل لوح دل عاشقان خالی بود و سرانجام دل به دریا زدم و با آقای محسن مؤمنی شریف که حقا اسمش بامسماست و به ویژه پس از انتصابش به ریاست حوزه هنری به تمام معنی کلمه ثابت کرده است که شریف است، تماس گرفتم و درخواستم و اجابت کردند و از جردن کوبیدم و رفتم خیابان حافظ، دفتر آفرینش‌های ادبی حوزه هنری. توفیق ملاقات با ایشان دست داد و نیز توفیق تصاحب یک نسخه دا. دومی را یادم نیست که چه شد و از کجا به من یا همسرم هدیه دادند.)

همین که این جمله خبری از میان دو لب دعاگو بیرون آمد، حاضران در مجلس که چهار پنج نفری می‌شدند، شروع کردند یکی یکی آمار دادن که هرکدام چند نسخه دا در منزل دارند. من کم‌بهره‌ترین آن جمع بودم ا. دریغ از یک نفر در آن جمع که دا را خریده بوده باشد؛ همه هدیه گرفته بودند یا خودشان یا دیگر اعضای خانواده تا آنجا که یکی از بچه‌ها خبر می‌داد که هشت نسخه دا در خانه دارند.

دا چگونه هدیه می‌شد؟ ( یا می‌شود؟ الآنش را خبر ندارم) یک مثال می‌زنم. در یکی از برنامه‌های صداوسیما مجری کارشناس بودم. تهیه کننده برنامه، آب از ناخنش نمی‌چکید و به مهمانانی که عموماً از اشخاص صاحب تألیف و شناخته شده بودند، هیچ حق الزحمه‌ای نمی‌داد و عذرش هم یک عذر دائمی بود: دیرکرد سازمان در پرداخت برآورد و ادعا داشت که خرج کارهای جاری برنامه را از جیب می‌دهد. تا کی همای سعادت بر بامش بنشیند و سازمان پولی بسلفد. من او را راستگو می‌دانستم یا دست‌کم با توجه به شناختم از او نمی‌توانستم تهمت دروغ‌گویی به او بزنم. این آقای محترم، در عوض حق القدم نقدی، به مهمان برنامه هدیه می‌داد. هدیه‌اش هم یک بسته کادوپیچ بود. محتویاتش کتاب و خرت و پرت‌هایی از قبیل خودنویس. یک بار یکی از مهمان‌هایی که به دعوت بنده آمده بود، پس از برنامه، رهسپار خانه می‌شد که پیش چشم من کاغذ کادو را پاره کرد و دیدیم که کتاب دا هدیه گرفته است. حالا خود این آقای مهمان از اعاظم حوزه هنری است. به من گفت که فلانی! این بابا وظیفه دارد دستمزد به من و شما بدهد چون بابت برنامه‌اش، دقیقه‌شمار از سازمان پول می‌گیرد و در آن برآورد که به سازمان داده، دستمزد من مهمان هم لحاظ شده، چون او دارد برنامه‌اش را با حضور یکی مثل من پر می‌کند؛ این که هیچ، امّا این هدیه‌اش توهین‌آمیزتر است؛ آخر کتاب دا را ما خودمان عَلَم کرده‌ایم؛ چند تا از این کتاب می‌خواهی خودم به این آقای تهیه کننده هدیه بدهم؟

این یک مثال بود از ساز و کار هدیه دادن گتره‌ای کتابی که هزار ساعت وقت از خاطره‌نگار محترم خانم سیده اعظم حسینی برای مصاحبه برده و از آن هزار ساعت، چقدرش پرتی کار بوده و چقدرش در جرح و تعدیل و بسط و تکمیل، فشرده شده و فراهم چیده آمده و چند بار کار را از سر خوانده‌اند دود چراغ‌خورده‌هایی مثل علیرضا کمری و مهدی فراهانی و مرتضی سرهنگی تا به این متن یکّه و خودبسنده‌ای رسیده‌ایم که پیش رویمان است؟ شما خواننده محترم! اگر بدانید یا اگر می‌دانید،به یاد بیاورید که میانگین تعداد ساعت‌ مصاحبه در مراکز تاریخ شفاهی کشور ما مثل مرکز اسناد انقلاب اسلامی و سازمان اسناد و مدارک ملی (وابسته به کتابخانه ملی) و موسسه مطالعات تاریخ معاصر (وابسته به بنیاد مستضعفان) و بنیاد پانزده خرداد و... از صد ساعت کمتر است، آن وقت ارزش هزار ساعت وقت گذاشتن برای مصاحبه با راوی را متوجه می‌شوید. به واقع، این یک جور هم‌زیستی چند ساله و برقراری دیالوگ و هم‌پرسگی دو جان بوده میان راوی (خانم سیده زهرا حسینی) و خاطره‌نگار (خانم سیده اعظم حسینی) نه یک مصاحبه به مفهوم متداول آن.

و تو خود حدیث مفصل بخوان ار این مجمل. انواع همایش‌ها و کنفرانس‌ها و سمینارها و اردوها که کتاب دا را فلّه‌ای خریدند و از کیسه بیت المال، این «روضه رضوانی»(۳) را حاتم‌بخشی کردند و به حاضران در مراسم هدیه دادند و اصناف متنوع ارگان‌ها و نهادهای دولتی و خصولتی که بودجه قانونی خرید کتاب داشتند و در مقیاس وسیع آن را صرف خرید این کتاب کردند.

خودمانیم؛ مردم کتابی را که بالایش پول می‌دهند، می‌گذارند گوشه کتابخانه تا چه شود و کی فراغت خواندن دست دهد و تازه عموم کتاب‌خوانان ما لمپن‌هایی هستند که توهم خودفرهیختگی دارند و هرگز کتاب فاخری مثل دا یک‌شبه به این همه تیراژ نمی‌رسد. اگر کارها طبیعی پیش برود. کتابی مثل دا نه راویش نه پژوهش‌گرش آدم‌های شناخته‌ای نزد اهل کتاب نیستند؛ ضمنا دا کتاب «سختی» است (من که خودم یک تندخوان دیوانه‌ام و معمولا کتاب را در هر حجمی که باشد، یک‌نفس می‌خوانم، آن‌قدر هجوم «دا» شدید بود و به قدری هضم برخی از برش‌های مستند مصیبت‌بار روایت، دشوارم می‌آمد، مدام کتاب را کنار می‌گذاشتم تا بر خودم غلبه کنم و بتوانم قدری فاصله بگیرم و خودمانی‌اش خرد و خمیر نشوم و یک هفته‌ای گذشت تا کتاب را توانستم تمام کنم) و علاوه بر همه اینها دا کتاب حجیمی است با قیمتی سنگین. مجموع این عوامل، این کتاب را در رده کتاب‌هایی قرار می‌دهد که ابتدا خوانندگان حرفه‌ای با آن آشنا می‌شوند و پس از مدتی، شیب فروش کتاب، تند می‌شود زیرا آن حرفه‌ای‌ها به این و آن توصیه می‌کنند ولی دا هرگز یک کار عامه‌پسند نیست و محال بود بدون این فروش کاذب، به صد و چهل و صد و پنجاه چاپ در سه سال و نیم برسد.

اگر می‌خواهید مقایسه کنید، کار پیچیده‌ای نیست؛ هشت کتاب سهراب سپهری اگر در خانه هر ایرانی که کتابخانه شخصی دارد، نباشد، یکی دو در خانه‌های اهل کتاب پیدا می‌شود. پس از این مقدمه، ملاحظه بفرمایید ادامه مطلب را: ناشر اصلی و اولیه هشت کتاب، کتاب‌خانه طهوری بوده است و هنوز هم آن را تازه در چند قطع دارد منتشر می‌کند. از سال ۸۹ یا ۹۰ به خاطر گذشت سی سال از چاپ هشت کتاب، ناشران دیگر هم دستشان از نظر قانونی باز است که هشت کتاب چاپ کنند و این کار را هم می‌کنند زیرا خاطرشان از فروش کتاب و بازگشت سرمایه جمع است. حال پس از سی و دو سه سال، کل چاپ‌های طهوری و همه ناشران دیگر در این دو سه سال را جمع بزنید و ببینید آیا به صد چاپ می‌رسد؟ کاری کردیم که انبوهی دارنده کتاب دا هستند و قلیلی خواننده آن و این، ستم بود در حق دا.

کمدی دیگری که حول و حوش دا اجرا شد، ترتیب دادن جلسه دیدار «دست‌اندرکاران کتاب دا» با مقام رهبری بود. چند ده نفر را به عنوان دست‌اندرکاران کتاب دا به محضر ایشان بردند. آخر خدا پدر و مادرتان را بیامرزد، یک کتاب مگر چند نفر پدیدآورنده دارد؟ بنده به عنوان نیم‌آدمی در عرصه فرهنگ این مملکت با شناختی که از مقام رهبری دارم، ایشان را زیرک‌تر از این می‌دانم که متوجه این «دادار دودورها» نشده باشند ولی «سری می‌جنبانند و پوشیده خنده می‌زنند»(۲) و ترجیح می‌دهند که از اعتبارشان برای این کتاب ارزشمند خرج شود. زیرا می‌دانند که مخاطب اصلی کتاب‌های خاطرات جنگ، بچه‌حزب اللهی‌ها و بچه‌مسجدی‌ها، تایید شخص ایشان را حجتی می‌دانند برای خرید کتاب و نیز از آنجا که ایشان یک کتاب‌خوان حرفه‌ای هستند و به راستی در میان مسئولان رده اول مملکت در این سی و پنج سال از این نظر بی‌نظیرند، احتمالاً به فراست دریافته‌ بودند که دا قابلیت دارد برای این که نقطه عطفی در اقبال عمومی به کتب دفاع مقدس باشد. چنان که شد و دیدیم که پس از دا جهشی در فروش کتاب‌های مربوط به خاطرات جنگ پدید آمد. پس همراهی کردند با جریان ترویج و تبلیغ این کتاب. اگرچه شاید به خودشان می‌بود، چنین جلسه‌ای را با این شکل نمی‌پسندیدند، امّا با همه این حرف‌ها این کار به منزله تیر خلاصی بود بر حیثیت این کتاب. چرا؟ الآن خدمتتان عرض می‌کنم.

دا روایت یک شخص عادی و گمنام از توده فرودست مردم است از آنچه در هولناک‌ترین روزهای وطن دید و چشید و خود در متن معرکه حاضر بود و چقدر هم کنش‌مندانه و چه بسیار مهیب که تمام هستی خود و خانواده‌اش بر باد رفت و پدرش و برادرش قربانی شدند. نه قربانی فاجعه جنگ که قربانی آگاهی و گواهی شدند: شهید شدند.

اول؛ در این متن، با احضار معجزه‌آمیز خاطرات دور در عینی‌ترین و ریزبینانه‌ترین حالت مواجهیم.
دوم؛ وجه اقلیم‌نگارانه دا منحصر به فرد است. زیرا روایت یک خانواده کرد عرب‌زبان خرمشهری از نابه‌دیدترین لایه‌های اجتماع است. پس منتقل کننده طیف متنوعی از مولفه‌های روح جمعی در میان مدافعان خرمشهر است. به ویژه مدافعان بومی خرمشهر.
سوم؛ این روایت در برخی از مقاطع خویش، ساعت به ساعت بلکه لحظه به لحظه پیش می‌رود و خواننده را در ضرباهنگ حادثه در زمان ماضی پرتاب می‌کند.
چهارم؛ دا یک روایت خانوادگی است و از آن جا که از زبان دختر خانواده روایت می‌شود، لحنی کاملا عاطفی از نوع عاطفه خانوادگی دارد.

پنجم؛ در موج شدید ادبیات فمینیستی، دا یک‌تنه عهده‌دار پژواک حنجره مجروح و تاکنون خاموش زنان مجاهد دهه ۶۰ است که مع الاسف، هرگز شناخته نشدند و موج فمینیسم، رسانه ما را هم با خودش برد و این دختران و زنانی که ما در سریال‌های تلویزیون و فیلم‌های دفاع مقدس می‌بینیم، تصویر مادران و خواهرانمان در آن دوره نیست. از این نظر هم کتاب دا برای مخاطب امروز حرف ویژه دارد و هر طرف بروی، گریزی از این نداری که لحن کتاب و حتی پرداخت‌های وصفی و زاویه دیدها زنانه است.
ششم؛ دا فاجعه را در عریان‌ترین و زننده‌ترین و چندش‌آورترین شکل ممکن پیش چشم آورده است و اگرچه این در خاطرات جنگ بلکه در کل ادبیات جنگ ما بی‌سابقه نیست، هرگز در این حجم، با چهره کریه ناسوتی و زمینی جنگ روبرو نبوده‌ایم. تا جایی که خواندن این کتاب واقعاً دشوار است و تحمل زیادی می‌طلبد.

هفتم؛ تمام اعضای این خانواده، سید و از اولاد حضرت فاطمه-سلام الله علیها- هستند و مقتل پدر و پسر و مصیبت‌خوانی خواهر/ دختر، شاکله تأویلی این کتاب را می‌سازد و این وجه، دا را شدیداً در ذیل فرهنگ عاشورا قرار می‌دهد و به آن جنبه‌ای ملی می‌دهد. زیرا عاشورا یک عنصر مقوّم ملی برای ما ایرانیان است.
هشتم؛ دا روایت یک خانواده کرد ایرانی است که سال‌ها در بصره می‌زیسته‌اند و پیش از جنگ، بلای دیگری بر سرشان رفته است و آن اخراج از عراق بوده است. کسی در شناخت ابعاد فاجعه جنگ به این نکته توجه نکرده که عراق یک بار هم پیش از انقلاب با ایران درگیر شد و از آن زمان تا دو سه سال پس از آغاز جنگ، حدود یک میلیون تبعه ایران یا ایرانی‌نژادان دوتابعیتی که در عراق می‌زیستند، آواره شدند. مقصودم همین معاودانی است که در تهران کلونی اصلی‌شان دولت‌آباد است و در قم گذر خان. این ایرانیانی که هنوز هم پس از سی و چهل سال، لهجه عربیشان را از دست نداده‌اند، شاکله سپاه بدر را ساختند و پا به پای ما با صدام جنگیدند و شهید دادند غیر از آن که اینها در وطن خویش غریب بودند زیرا از زار و زندگی آواره شده بودند. اما نه عراق آنها را عرب می‌دانست نه ایرانیان آنها را ایرانی. هنوز هم خیلی‌ از ایرانی‌ها اینها را عراقی می‌دانند در حالی که معاودان، ایرانیان مقیم عراق بودند. بسیاری از اینها پیش از اخراج از عراق، قربانی داده بودند.

ما خاله‌ای داشتیم که عمرش را داده به شما. او و بچه‌هایش از همین معاودان بودند. این سید اولاد پیغمبر تا همین سال‌های آخر حیاتش منتظر بود، خبری از پسرش محمد برسد که مبارز بود و دستگیر شده بود. تا آن که پس از صدام اسمش درفهرست اعدامی‌های استخبارات به دست آمد و کمر پیرزن شکست. یک دامادش هم از مبارزان بود و اعدام شده بود. این که جنگ، دو سرزمین به هم پیوسته را رو در روی هم قرار داد، مثلاً در اتوبوس شب کیومرث پوراحمد هم نشان داده شده است. یا استاد فقید مرحوم اخوان ثالث هم در خوزیاتش در کتاب «سواحلی» شعری درباره ستم عراق به معاودین ایرانی دارد.

اما حکایت دا فراتر از این‌هاست و اصلاً خاطرات راوی از بصره آغاز می‌شود و سپس اخراج از عراق و پدربزرگ راوی، آن سید علوی بالابلند ریش‌سفید که عمامه سیدی بر سر می‌گذاشت تا آخر عمر و شگفت‌انگیز است آن اذان سحرگاهی‌اش در اردوگاه آوارگان در خرم‌آباد و آن روضه علی اکبر خواندنش و آن نرم نرم از کربلا به خرمشهر گریز زدنش و از علی اکبر-علیه السلام- به سید علی نوه‌اش که می‌خواهد خبر بدهد به دخترش (مادر راوی کتاب) پس از چند ماه بی‌خبری که پسرت رفت. و اصلاً تصادفی نیست که دا با فلاش‌بکی به دوران کودکی راوی در بصره پایان می‌گیرد با یاد ترانه‌ای که مادربزرگ راوی برایشان می‌خوانده است و چقدر هم حماسی که توگویی عصاره این کتاب، همین ترانه کردی است که در بصره در حیاط خانه پدربزرگ به جای لالایی و به مثابه یک پیشگویی ناخودآگاه در گوش اطفال خانواده زمزمه می‌شده است:

«مه که مه که
پاپام نین ده ریه که
تفنگ کوله الشونی
سقیاده نو کلونی»
(ای ماه زیبا، ای ماه زیبا
پدربزرگ مرا ندیدی در راه
در حالی که تفنگی بر دوش دارد
و به بیشه شیران می‌رود)

این، نهایت هوشمندی و خودآگاهی در تدوین این اثر بوده است.
با این تفاصیل و تفاصیل دیگری که مجالش نیست، دا یک روایت از دفاع است. دفاع به تمام معنی کلمه. زیرا طرف نه تنها از وطنش که از شهرش و نه تنها از شهرش که از خانه‌اش دفاع می‌کند و به علت شرایط پا در هوا و نابه سامان حاکمیت، هم از نظر تجهیزات، هم از نظر استراتژی جنگ، این دفاع در آن برهه صددرصد مردمی و داوطلبانه و بی هیچ چشم‌انداز امیدبخشی بوده است. فقط و فقط دفاع برای خود دفاع بوده است و مدافعان در بحبوحه حیرت و درد دفاع می‌کرده‌اند. (شما را ارجاع می‌دهم به فصلی که راوی دارد از خرمشهر به بیمارستانی در شیراز انتقال داده می‌شود و برمی‌گردد و شهر را برای آخرین بار می‌نگرد و ناباورانه با خود می‌گوید: یعنی من دیگر تا آخر عمر شهرم را نمی‌بینم؟)

حال می‌گویم ما با این روایت، کاری کردیم که یک اثر صددرصد حاکمیتی و دولتی و سفارشی جلوه کرد. در حالی که دا بی‌شک راه خودش را می‌گشود و برای فروش رفتن و مخاطب یافتن بی‌نیاز از این همه تشبثات بود؛ اگرچه تشبثات مذبوحانه‌ای نبودند و بالاخره کتاب را رکورددار صد چاپ در یک سال کردند ولی ...بگذریم.

این سطور را که می‌نگاشتم، همسرم مستندی درباره فیلم قیصر می‌دید که آقای مسعود نجفی ساخته است. پیش خودم فکر می‌کنم؛ همان طور که قیصر، ماندگار شد، دا هم خواهد ماند. قیصر، صدای نسل‌ سنتی عیارمنشی است که در دوران پهلوی لگدمال شدند و به فراموشی رفتند و دا صدای نسل غریبی است که از میان خاک و باران سر برآوردند و یک‌تنه صلیب رنج یک ملت را به دوش کشیدند و پس از آن هرچه رفت، ملامتش را کشیدند، نسلی که از این سفره تاراج، جسدهای پاره‌پاره و جگرهای سوخته سهمشان بود، نسلی که بهتش را می‌خواستند و بهتانش نصیبشان شد.(۳)

(۱) از بیهقی است
(۲) باز هم بیهقی
(۳) این جمله آخر را هم به حساب من نگذارید. بگذارید به حساب دوستم محمد رمضانی فرخانی که کوچیده است به مشهد عزیز و جایش بدجوری میان رفقا خالی است. این یکی از فراوان سطرهای درخشان کتاب شعر اوست: « جلد اول عشق» که نشر قو سالها پیش منتشر کرد.


  • خادم الشهید مهرعلی زورآورقاسمی

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی